5 غزل

ساخت وبلاگ

غزل 84
صدای بوق بلندی حوالی چالوس 
ببر مرا شب آخر به دیدن کابوس 
بلند می شوی از دنده ای که چپ باشد 
نگاه چپ چپ تو دور دنده ی معکوس 
بپیچ در جهت عکس عقربه تا صبح 
به خواب ساعت میدان بیا عروس عبوس

تمام شب حرکت در عبور ممنوعت
دهن کجی به قوانین به گشت نا محسوس

تویی که می زنی امشب سری به خانه ی بخت
منم که له شده ام زیر چرخ یک اتوبوس

صدای جیغ فنر زیر تخت می پیچد 
شبت به خیر عزیزم مرا دوباره ببوس
ص.اخضری 
پنجم خرداد 96

غزل 85
پشت فرمان چه قدر مغروری
تیپ آدم حسابی ات عشق است
چشم هایت اگر چه پیدا نیست
عینک آفتابی ات عشق است!

با منِ روستایی ساده 
هی قلنبه سلنبه حرف نزن 
بیش از حد مودبی عشقم!
جمله های کتابی ات عشق است

من که راننده ام کنار خودت 
مثل شاگرد تحت تعلیمم
دست هایم به دامنت استاد
امتحان گلابی ات عشق است

بی خیالِ نگاه چپ چپ من 
سبقت از سمت راست می گیری 
جاده را مست می کند موهات 
گیسوان شرابی ات عشق است

هر نگاه تو زیر می گیرد 
عابران پیاده را هر شب 
صحنه را ترک می کنی فوراً
رفتنِ زیرآبی ات عشق است

او سوار تو شد ولی من هم 
سر راه تو سبز خواهم شد 
آه ای خودروی مدل بالا 
توی جاده خرابی ات عشق است
ص.اخضری 
26 خرداد 96

غزل 86

او دوست داشت خوار و گرفتارمان کند 
از شهر خود فراری و آواره مان کند

می خواست بی درنگ به کاری که گفته بود 
حتی به زور اسلحه وادارمان کند

هر بار با قیافه ی او روبرو شدیم 
آماده بود تا متلک بارمان کند

او دوست داشت از تو برنجیم تا ابد 
از زندگی کنار تو بیزارمان کند

پیش تو با فریب خودش را چو عاشقی
مظلوم جلوه داد، که آزارمان کند

شکر خدا کنف شد و تیرش به سنگ خورد 
ما را خدا عزیز دل یارمان کند 
ص. اخضری 
18  تیرماه 96

غزل 87
با من بمان عزیزم 
اصرار می کنم من 
راضی نمی شوی باز 
هرکار می کنم من

پیش خودم بمانی
این است غیر از این نیست 
آن آرزو که روزی 
صد بار می کنم من

طعم تمشک تازه 
لب های من بگیرد 
نام تو را که هر بار 
تکرار می کنم من

این گریه های ممتد 
حال تو را به هم زد 
از خود تو را عزیزم 
بیزار می کنم من

گفتی بس است گریه 
برخیز مرد گنده 
دارم شبیه بچه 
رفتار می کنم من

خب من: سوسول من: بد 
باشد قبول من بد 
دارم به اشتباهم
اقرار می کنم من

حتمی است مطمین باش 
غمگین و شرمساری 
وقتی تو را قیامت 
دیدار می کنم من 
ص. اخضری 
19 تیر ماه 96

غزل 88

 آن روزهای روشن و زیبا گذشته است 
آب از سر تمام غزل ها گذشته است

غم در مصاف با دل شاعر به راحتی 
از سد این حریف شکیبا گذشته است

در شعر او خطای خودش را قبول داشت
یوسف که از خطای زلیخا گذشته است

در شعر بعد با هیجان شرح می دهد 
آنچه میان آدم و حوا گذشته است

مضمون بکر و تازه به ذهنش نمی رسد 
از خیر متن و واژه و معنا گذشته است

احساس می کند خطر مرگ آب و گل 
از بیخ گوش باغ الفبا گذشته است

سوزانده شعرهای خودش را نوشته است 
این کار های مسخره از ما گذشته است

دارد به جنگ شعر خودش می رود بس است
عمری که با غزل، به مدارا گذشته است

ص.اخضری 19 تيرماه 96

 

نوشته شده توسط تقلا در ساعت 16:20 | لینک  | 
taghala...
ما را در سایت taghala دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0taghala5 بازدید : 16 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 14:17